آزاد : در اینکه این شعرها صمیمی هست،درش حرفی نیست. ببینید شما که در شعرتان خیلی راحت حرف میزنید و«گره»های کلاسیک هم توی شعرتان نیست.مثل مخففات،مثل وزن صریح و شدید،و ترکیب و کلمات اضافی که با صفات توضیح دهنده ی غیر شعری-که بعضیها در شعرهای بی وزنشان هم بیخود این کلمات را میآورند،برای آنکه عیب بینظمی را به شکلی جبران کنند... شما این کار را کرده اید و این توفیقی است..برگردیم به «تولدی دیگر» در این دفتر چند تا شعر هست که بگمان من به نسبت شعرهای دیگر شما از شعرهای موفق شما نیستند مثلا آفتاب میشود و...
فرخ زاد : درست است من خودم گفتم که موفق نیست،باید پاره اش میکردم.اما بر پذر این علایق خصوصی لعنت.اصلا این شعر در طبیعتش دنباله ی شعرهای اسیر و دیوار است.فقط گفتم یکجور آهنگی دارد و یکجور همآهنگی در کلمات که خوشم میآید.
آزاد : یعنی درست همان شدت وزنی که خودتان رد میکنید.
فرخ زاد : کاملا همینطور است.اما شما توجه نمیکنید به این قضیه که من در ضمن میخواستم سیر کارم را لااقل به خودم نشان داده باشم این شعرها حاصل چهار سال زندگی است.«بدتر»هستیم،بعد یواش یواش«بد»میشویم و بعد یواش یواش "کمی خوب" و "امیدوارکننده" و شاید هم برعکس. بدهایش را به خوبهایش ببخشید..هان؟
آزاد : بنظر من کافیست توی دفتر شعری هشت تا،ده تا شعر خوب باشد-خوبها!-یعنی که بماند و بعد رضایت کامل ایجاد کند.و خوشبختانه«تولدی دیگر»چنین دفتریست.دفتری که شعرهای ماندنیش به بیش از اینها میرسد...
- چرا شعر میگویید و در شعر چه چیزی را جستجو میکنید؟
فرخ زاد : اصلا این -چرا- با شعر جور در نمیآید-من نمیتوانم توضیح بدهم که چرا شعر میگویم.فکر میکنم همهی آنها که کار هنری میکنند، علتش-یا لا اقل یکی از علتهایش-یکجور نیاز ناآگاهانه.است به مقابله و ایستادگی در برابر زوال. اینها آدمهائی هستند که زندگی را بیشتر دوست دارند و میفهمند و همینطور مرگ را.کارهنری یکجور تلاشی است برای باقی ماندن و یا باقی گذاشتن «خود» و نفی معنی مرگ.گاهی اوقات فکر میکنم درست است که مرگ هم یکی از قوانین طبیعت است،اما آدم تنها در برابر این قانون است که احساس حقارت و کوچکی میکند.یک مسئلهایست که هیچ کاریش نمیشود کرد.حتی نمیشود مبارزه کرد برای از میان بردنش.فایده ندارد. باید باشد.خیلی هم خوب است.این یک تفسیر کلی که شاید هم احمقانه باشد. اما شعر برای من مثل رفیقی است که وقتی به او میرسم میتوانم راحت با او درد دل کنم.یک جفتی است که کاملم میکند،راضیم میکند،بیآنکه آزارم بدهد.بعضیها کمبودهای خودشان را در زندگی با پناه بردن به آدمهای دیگر جبران میکنند.اما هیچوقت جبران نمیشود.-اگر جبران میشد آیا همین رابطه خودش بزرگترین شعر دنیا و هستی نبود-رابطه دو تا آدم هیچوقت نمیتواند کامل و یا کاملکننده باشد-بخصوص دراین دوره-بهر حال بعضی ها هم به اینجور کارها پناه میبرند.یعنی میسازند و بعد با ساختهی خود مخلوط میشوند و آنوقت دیگر چیزی کم ندارند.شعر برای من مثل پنجرهای است که هر وقت به طرفش میروم خود بخود باز میشود.من آنجا مینشینم،نگاه میکنم، آواز میخوانم،داد میزنم،گریه میکنم،با عکس درختها قاطی میشوم،و میدانم که آنطرف پنجره یک فضا هست و یکنفر میشنود،یکنفر که ممکنست 200 سال بعد باشد یا 300 سال قبل وجود داشته-فرق نمیکند-وسیلهایست برای ارتباط با هستی،با وجود،به معنی وسیعش.خوبیش اینست که آدم وقتی شعر میگوید میتواند بگوید:من هم هستم،یا منهم بودم.در غیر اینصورت چطور میشود گفت که: منهم هستم یا بودم.
....من در شعر خودم، چیزی را جستجو نمیکنم. بلکه در شعر خودم، تازه خودم را پیدا میکنم.اما در شعر دیگران یا شعر بطور کلی....میدانید، بعضی شعرها مثل درهای بازی هستند که نه اینطرفشان چیزی هست نه آنطرفشان- باید گفت حیف کاغذ-بهر حال شعرها هم مثل درهای بستهای هستند که وقتی بازشان میکنی، میبینی گول خوردهای،ارزش باز کردن نداشتهاند.خالی آن طرف آنقدر وحشتناک است که پر بودن این طرف را جبران نمیکند.اصل کار «آن طرف»است...خب،باید اسم این جور کارها را هم گذاشت چشمبندی یا حقهبازی یا شوخی خیلی لوس-اما بعضی شعرها هستند که اصلا نه در هستند، نه باز هستند،نه بسته هستند، اصلا چارچوب ندارند.یک جاده هستند، کوتاه یا بلند، فرقی نمیکند . آدم هی میرود، هی میرود و برمیگردد و خسته نمی شود اگر توقف میکند برای دیدن چیزیست که در رفت و برگشتهای گذشته ندیده بوده..آدم میتواند سالها در یک شعر توقف کند و باز هم چیز تازه ببیند. در آنها افق هست،فضا هست،زیبائی هست،طبیعت هست،انسان هست،زندگی هست،و یکجور آمیختگی صادقانه با تمام این چیزها هست و یکجور نگاه آگاه و دانا به تمام این چیزها هست.نمیدانم،مثالم خیلی طولانی شد.من اینجور شعرها را دوست دارم و شعر میدانم.میخواهم شعر دست مرا بگیرد و با خودش ببرد به من فکر کردن و نگاه کردن،حس کردن،و دیدن را یاد بدهد؛و یا حاصل یک نگاه،یک فکر و یک دید آزمودهای باشد.من فکر میکنم که کار هنری باید همراه با آگاهی باشد،آگاهی نسبت به زندگی به وجود،به جسم، حتی نسبت به این سیبی که گاز میزنیم.نمیشود فقط با غریزه زندگی کرد.یعنی یک هنرمند نمیتواند و نباید.آدم باید نسبت به خودش و دنیایش نظری پیدا کند و همین احتیاج است که آدم را به فکر کردن و امیدارد،وقتی فکر شروع شد آنوقت آدم میتواند محکمتر سرجایش بایستد.من نمیگویم شعر باید متفکرانه باشد،نه،احمقانه است.من میگویم شعر هم مثل هر کار هنری دیگری،باید حاصل حسها و دریافتهائی باشد که بوسیله تفکر تربیت و رهبری شدهاند. وقتی شاعر،شاعر باشد و در عین حال «شاعر» یعنی «آگاه»، آنوقت میدانید فکرهایش به چه صورتی وارد شعرش میشوند؟بصورت یک«شب پره که میآید پشت پنجره»،بصورت یک «کاکلی که روی سنگ مرده»، بصورت یک «لاک پشت که در آفتاب خوابیده» به همین سادگی و بیادعائی و زیبائی.
آزاد : گفتید همیشه در شعر فکری را جستجو میکنید.یعنی صرفنظر از شکل و جنبههای حسی،توجهی خاص به محتوی دارید.پس شعرهای ظریف،شفاف و فقط زیبا،شما را قانع نمیکند؟
فرخ زاد : اینها فقط ظریف،شفاف و زیبا هستند.اما آیا شعر چیزیست که فقط ظریف،شفاف و زیبا باشد؟،مثلا این شعرهائی که اخیرا به اسم طرح چاپ میشود.من آنها را در حد ظریف و شفاف و زیبا بودن قبول دارم.اگر باشند.
آزاد : بعنوان بک شعر متعالی؟
فرخ زاد : اگر فقط صاحب این خصوصیاتی باشند که شمردیم، نه .البته، شعر صورتهای مختلف میتواند داشته باشد،گاهی اوقات شعر فقط«شعر» است-مقصود من از کلمهی «شعر» در اینجا آن مفهوم صد در صد حسی است که از این کلمه داریم نه مفهوم کلی .مثلا وقتی که به یک درخت نگاه میکنیم در غروب ،و میگوئیم : چقدر شاعرانه است-بعضی شعرها اینجوری هستند، یعنی زیبا هستند. نوازش میدهند. بهر حال بعضی شعرها-شاعرانه-هستند. البته، اینها شعر هستند. اما شعر به همین محدود نمیشود، اینها جای خودشان را دارند.شعر چیزی است که عامل ظرافت و زیبائی هم یکی از اجزاء آن است. شعر «آدمی» است که در شعر جریان دارد،نه فقط زیبائی و ظرافت آن آدم. مثلا این طرحها.من وقتی میخوانم بعضی وقتها، خوشم میآید.اما خب که چه؟ خوشم میآید. بعد چه؟ آیا تمام زوری که ما میزنیم فقط برای اینستکه دیگران خوششان بیاید؟نه.جواب هنر نمیتواند فقط خوش آمدن باشد. در این جور کارها،بیشتر حالت ساختن هست تا خلاقیت.
آزاد : میبینیم که بیشتر مدافعین این نوع ظرافت گویی،شعر ژاپونی و چینی را پیش میکشند،در حالیکه در آن شعرها-با همه کوتاهی و ظرافت و زیبائی-عامل فوق العاده انسانیتر...
فرخ زاد : شعر ژاپنی و چینی فقط طرح نیست، اصلا طرح نیست. فکر و حس برتری است که در طرح ساده و کوتاهی ریخته شده. بعلاوه این شعرها اگر کوتاه هستند و ظاهرا ساده، بعلت خصوصیات محیط و روحیهی ملتی است که آنها را به وجود آورده. شما این ظرافت و ایجاز و خلاصگی را در تمام مظاهر زندگی آنها میبینید،حتی در حرکات دست و سیلابهای کلمات زبانشان. بعلاوه این شعرها در «شکل» کوتاه و ظریف هستند د ر«معنی» که اینطور نیستند. در مورد ما، کاملا فرق میکند.من فکر میکنم که چیزی که شعر ما را خراب کرده همین توجه زیاد به ظرافت و زیبائی است. زندگی ما فرق دارد. خشن است .تربیت نشده است.باید این حالتها را وارد شعر کرد. شعر ما اتفاقا به مقدار زیادی خشونت و کلمات غیر شاعرانه احتیاج دارد تا جان بگیرد و از نو زنده شود.
آزاد : مسایلی که مطرح کردید،نافی خیلی از شعرهای سابق شما و حتی چند شعر اول«تولدی دیگر»است،آنها که صرفا خصوصیاند و احساساتی.
فرخ زاد : من این حرفها را یک مقداری هم برای خودم میزنم.من از خودم بیشتر از دیگران انتقاد میکنم.طبیعی است که تعداد زیادی از شعرهای من مزخرف هستند.اما در عین حال نمیشود برای محتوی شعر فرمول مشخصی نوشت.یعنی نوشت که تمام شعرها باید شامل مسائل کلی و عمومی باشند.مسئله این است که آدم چطور به مسائل خصوصی خود نگاه میکند و یا به مسائل عمومی. این«دید»یک شاعر است که محتوی کارش را خیلی خصوصی و فردی میکند و یا به مسائل خیلی خصوصی و فردی او جنبهی عمومی میدهد.در مورد بعضی شعرهای«تولدی دیگر»حرف شما را قبول دارم.
الان وقتی به شعرهای«اسیر»نگاه میکنم،میبینم که آن مسائل دیگر حتی شامل خودم هم نمیشوند.در حالیکه ریشههایشان خصوصی نبود.
آزاد : مسئله این است که وقتی هنرمند به مرحلهای رسید که صاحب«دید»شد مسئلهی«مسئولیت»برایش مطرح میشود.مثلا آدم وقتی در کنار چند شعر با ارزش شما-آنها که دیگران کمتر جرأت بیانش را دارند-به مسایلی کاملا شخصی و پیش پا افتاده برمیخورد، متأسف میشود.حتی به این فکر میافتد که نکند دیوان پر کردن...
فرخ زاد : درست است.
آزاد : وقتی که شاعر احساس«مسئولیت»داشت-به پیشنهاد نیما- این مواظبت در کار شعرش باید باشد
فرخ زاد : میدانید من یکبار گفتم،بعضی شعرها هستند که همآهنگ با اعتقادات،تجربهها و پسندهای شاعرانهی آدم هستند.به این شعرها میشود «عقیده»داشت.اما بعضی شعرها هم هستند که همآهنگ با این چیزها نیستند- اما آدم به آنها«علاقه»دارد.به علتهای خیلی نامشخص،در این کتاب سه چهار تا شعر هست که من آنها را قبول ندارم؛اما بیخودی دوستشان دارم.شاید بهتر بود که چاپشان نمیکردم،اما انگار تا چاپشان نمیکردم،از دستشان راحت نمیشدم.
آزاد : در اینجا مسئلهی دور ماندن از زندگی و بیان مجردات پیش میآید.بعضیها تصور میکنند نوعی تعلق و دیدن زندگی،حیطهی شعرشان را محدود خواهد کرد.باید در عالم مجردات بسر برد و با عواملی ذهنی با زندگی لاس زد.گسترش را در این میدانند.شعر های قابل استناد«تولدی دیگر»شما،در واقع قطعنامهایست علیه اینگونه دستگاه فکری.مثلا«آیههای زمینی»شما را اصلا میشود شعری«مستند»نامید.این نمونهها کاملا مغایر است با آن تصویر های کاملا حسی و خصوصی...
فرخ زاد : نه.من پناه بردن به اتاق در بسته، و نگاه کردن به درون را در چنین شرایطی قبول ندارم،من میگویم دنیای مجرد آدم باید نتیجهی گشتن و تماشا کردن و تماس همیشگی با دنیای خارجی باشد.آدم باید نگاه کند، تا ببیند و بتواند انتخاب کند.وقتی آدم دنیای خودش را در میان مردم و در ته زندگی پیدا کرد آنوقت میتواند آنرا همیشه همراه خودش داشته باشد و در داخل آن دنیا با خارج تماس بگیرد.وقتی شما به خیابان میروید و برمیگردید به اقاقتان،چیزهائی از خیابان در ذهن شما باقی میماند که مربوط به وجود شخص شما و دنیای شخصی شماست.اما اگر به خیابان نروید و خودتان را زندانی کنید و فقط اکتفا کنید به فکر کردن به خیابان.معلوم نیست که افکار شما با واقعیاتی که در خیابان میگذرد همآهنگی داشته باشد.ممکن است در خیابان آفتاب باشد و شما فکر کنید،هنوز تاریک است.ممکن است صلح باشد و شما فکر کنید هنوز جنگ است.این حالت،یکجور عزلت منفی است.نه خود آدم را نجات میدهد و نه سازنده است.بهرحال شعر از زندگی بوجود میآید،هر چیز زیبا و هر چیزی که میتواند رشد کند نتیجهی زندگیست.نباید فرار کرد و نفی کرد. باید رفت و تجربه کرد.حتی زشتترین و دردناکترین لحظههایش را.البته نه مثل بچهای بهت زده.بلکه با هوشیاری و انتظار هر نوع برخورد نامطبوعی. تماس با زندگی برای هر هنرمندی باید باشد.در غیر اینصورت از چه پر خواهد شد؟.
آزاد : «دیدار در شب» شما، مثلا، وقتی آدم این شعر را میخواند خیلی حرفها برایش مطرح میشود.مسائل سالهای نزدیک به ما.
انگار اینها برایش مطرح میشود .مسائل سالهای نزدیک به ما. انگار اینها حرفهای نسلی است که با دلتنگی، زنده بودنش را باور نداشت و «پهنهی وسیع دو چشمش را احساس گریه کدر میکرد...»
فرخ زاد : من به قیافهی آدمهائی که یک موقع ادعاهای وحشتناکی داشتند نگاه میکردم و پیش خود فکر میکردم:اینکه جلوی من نشسته،همانست که مثلا هفت سال پیش نشسته بود؟آیا اگر این،آن را ببیند،اصلا میشناسد؟ همه چیز وارونه شده بود.حتی خودم وارونه شده بودم.از یأس خودم بدم میآمد و تعجب میکردم.این شعر نتیجهی همین دقت است.بعد از این شعر توانستم یک کمی خودم را درست کنم،در متن فکرها و عقیدههایم دست بردم و روی بعضی حالتهای خودم خط قرمز کشیدم.اما دنیای بیرون هنوز همان شکل است، آنقدر وارونهست که نمیخواهم باورش کنم.
من روی زبان این شعر هم کار کردم.در واقع اولین آزمایشم بود در زمینهی بکار بردن زبان گفتگو.روی هم رفته ساده از آب درآمده،اما با بعضی قسمتهایش هنوز موافق نیستم.
آزاد : در«مرز پرگهر» هم-هرچند در نظر بعضی فضلا، این شعر نیامد، و همان بهتر-نزدیکیتان با زندگی ستایش انگیز است. از درون همهی قضایا صحبت میکنید. خود زندگی. بگذارید شعر و «تجوهر شعری» گاهی فدای «صداقت »شود. مگر تا بحال این فدای آن نشده بود؟ شما انتقام بگیرید...
فرخ زاد : من راجع به شعر هیچوقت محدود فکر نمیکنم،من میگویم شعر در هر چیزی هست فقط باید پیدایش کرد و حسش کرد .به این همه دیوان که داریم نگاه کنید.ببینید موضوع شعرهایمان چقدر محدود هستند.یا صحبت از معنویتی است که آنقدر «بالا» است که دیگر نمیتواند انسانی باشد و یا پند و اندرز و مرثیه و تعریف و هزل......زبان هم که زبان خاص و تپبیت شده است.خب،چکار کنیم؟دنیای ما دنیای دیگریست.ما داریم به ماه میرویم-البته ما که نه.... دیگران-فکر میکنید این مسئله فقط خیلی«علمی»است نه....حالا بیا و یک شعر برای یک موشک بساز،فضلا میگویند:نه..پس خود شاعر کجاست؟انگار که این «خود» فقط یک مشت آه و ناله سوزناک عاشقانه یا یک«خود»همیشه دردمندی و بدبخت باشد یک «خودی» که تا دستش میزنی فقط بلد است یک چیز بگوید: من درد میکشم. در شعر «مرز پرگهر» این «خود» یک اجتماع است. یک اجتماعی که اگر نمیتواند بگوید.در این شعر من با یک مشت مسائل خشن،گندیده و احمقانه طرف بودم.تمام شعرها که نباید بوی عطر بدهند. بگذارید بعضیها انقدر غیر شاعرانه باشند که نتوان آن را در نامهای نوشت و به معشوقه فرستاد.به من چه،بگویید از کنار این شعر که رد میشوند دماغشان را بگیرند.این شعر زبان خودش را و شکل خودش را دارد.من نمیتوانم وقتی میخواهم از کوچهای حرف بزنم که پر از بوی ادرار است،لیست عطرها را جلویم بگذارم و معطرترینشان را انتخاب کنم برای توصیف این بو،این حقه بازیست.حقهایست که اول آدم به خودش میزند،بعد هم به دیگران.
آزاد : شما از زبان و قالب«امروز»صحبت کردید.فکر نمیکنید شما در مثنویهاتان-آن شعر«غزل»شما که اصلا مطرح نیست- احساستان را خفه کردهاید؟هم زبان و هم قالب این دو شعر مال قدماست.آدم احساس پوسیدگی میکند.گویا بهتر است شما همیشه در قالب خودتان باشید.خودتان باشید.
فرخ زاد : درباره مثنویها مفصل صحبت کردم.با آقای آزاد.اما نتیجهگیری شما...نه اینطوری نیست.ریشه یکیست.فقط لحظهها باهم فرق دارند.شعر،درست است که در طول روزها و ماهها در آدم ساخته میشود اما در عین حال،حاصل دریافت یک لحظه است.در مثنویها،این لحظه...لحظهی خیلی دور و جدایی بود.در بقیهی شعرها،لحظهها به زمان نزدیکتر بودند. در خود زمان بودند...
آزاد : استدلال نمیکنید؟ میخواهید بگوئید عشقی که در مثنویهایتان بیان کردهاید،جدا از عشقیست که در شعرهای دیگرتان مطرح میشود؟شما یک وجودید و یک نوع به عشق میاندیشید.
فاصلهی زمانی این شعرها که خیلی دور نیست...
فرخ زاد : به هر حال ،اینها انعکاس حالتهای روحی من و دریافتهایی هستند که به زمان مربوط میشوند.آن حالت و دریافتها یک چنین قالبی را میطلبیدهاند.از این گذشته من مثنوی را دوست دارم و بالاخره حرف من این است که«حرف»باید«تازه»باشد وگرنه شکستن قالب که کار مهمی نیست. خیلی از رفقای ما این کار را میکنند.همینطور درق درق دارند میشکنند. خب،شکستن که فقط شکستن است .عوضش چه چیزی را ساختهاند؟قدیمها زلف یارشان به بلندی یک مصراع بود حالا یک مصراع و نیم است یا یک مصراع و سه چهارم.ما که دشمن وزن نیستیم.ما میگوئیم بیائید حرفهای خودمان را بزنیم.
آزاد : ببینید شعرهایی در این کتاب هست که مخصوص خود شماست، «عروسک کوکی»مثلا.شعرهایی هم هست که یکدستی کتاب را از بین برده؛گذشته از آن غزل سوزناک و مثنویها ، قصهی «علی کوچیکه». «حرف» های این شعر، در شعرهای مخصوص خودتان جا افتادهترند.
فرخ زاد : حرف بر سر دو چیز است یکی قالب «علی کوچیکه» یکی هم حرفهاش. من معتقدم این دو تا باهم همآهنگ هستند-اگر همآهنگ نبودند که باهم نمیآمدند-من نمیخواستم قصه بگویم. من میخواستم در واقع از این فرم قصهگویی برای گفتن یک مقدار واقعیتهای اجتماعی استفاده کرده باشم...
آزاد : شاید همین یکی از دلایل ناموفق بودنش است.
فرخزاد چرا ناموقف است؟
آزاد : پیام نومیدانهای دارد.
فرخ زاد : من معتقد نیستم که پیام نومیدانهای دارد.اتفاقا کاملا بر عکس.من در این شعر در واقع با خودم و با زندگی حسابهایم را روشن کردهام. و این شعر را در عین حال برای تمام کسانی گفتهام که جرأت گذشتن از یک حد و بالا رفتن را ندارند.گرفتار یک مشت حسابها و دلبستگیها و قرار دادهای حقیر زندگی روزانهاند.این شعر نتیجهی جدائیهای درونی خودم هست برای انتخاب یک نوع زندگی.سئوال این است:آش رشته یا گرسنگی و دریا؟خیلی خصوصی بود،اما عمومی از آب در آمد.نیما میگوید:«باید از چیزی کاست. تا به چیزی افزود.»
آزاد : بهر حال بعنوان یک«قصه»از شما پذیرفتنیست.
فرخ زاد : اما قصهای که آدم را یک کمی وسوسه میکند و متوجه دنیای کوچکش میکند...هان؟
اما دربارهی قالب،من قبول دارم که هر حرفی را نمیشود در این قالب زد.من حرفهایی دارم که این قالب برایشان کوچک است.جلوی فوران حس و فکر را میگیرد.بگذارید علی در قالب کوچک خودش بماند.علی یک بچهی کوچک بود.مال کوچه بود.باید با همان زبان و آهنگی که مردم کوچه حرف میزنند،حرف میزد.اما علی فقط یکبار به سراغ من آمد و گمان نمیکنم دیگر بیاید.چون من حرفهایم را با او تمام کردهام و تکلیف هر دومان روشن شده.
آزاد : ببینید،برای ما«شعر زمانه»مطرح است.در زمان بودن و زمان را حس کردن.اگر مادر اینجا از قالب حرف زدیم،از این جهت بود که معتقدیم شعر روزگار ما،قالب مناسبش را میطلبد. «مرز پرگهر»،«اوهام بهاری»-که هیچوقت نمیخواهم «و هم سبز»ش بخوانم-«و پرنده»از این جهت کاملند که در آنها فکر امروز با قالب امروز،بیان شده است.
بطور کلی در این کتاب دو دسته شعر میبینم:یکی آنها که از لحاظ شکل و محتوی نزدیک به کارهای سابقتان است و بیارجتر از شعرهایی که در آنها کلیتر و جدیتر به مسائل نگاه کردهاید،با دید و زبان تازهای.یعنی«تولدی دیگر»باید به همین شعرها اطلاق میشد.به«آیههای زمینی»و«دیدار در شب»و«فتح باغ» و«هدیه»و چند تای دیگر...
فرخ زاد : برای شما گفتم که شعرهای این کتاب نتیجهی چهار سال زندگی و کار هستند،من شعرهای خوب این چهار سال را جدا کردم و چاپ کردم-نه فقط شعرهای خوب را در مجموع-این شعرها صفتهای طبیعی خودشان را دارند؛ بد بودن و خوب بودنشان را.نقصشان و تکاملشان طبیعیست.گمان میکنم تازه باید شروع کنم.آدم باید به یک حدی از شناسایی-لا اقل در کارش-برسد. من شعر را از راه خواندن کتابها یاد نگرفتهام وگرنه الان قصیده میساختم.
همینطوری راه افتادم.مثل بچهییث که در یک جنگل گم میشود.بهمهجا رفتم و در همه چیز خیره شدم و همه چیز جلبم کرد تا عاقبت بیک چشمه رسیدم و خودم را توی آن چشمه پیدا کردم.خودم که عبارت باشد از خودم و تمام تجربه های جنگل.اما شعرهای این کتاب در واقع قدمهای من هستند و جستجوهای من برای رسیدن به چشمه.
حالا شعر برای من یک مسئله جدیست.مسئولیتیست که در مقابل وجود خودم احساس میکنم.یک جور جوابیست که باید به زندگی خودم بدهم.من همانقدر به شعر احترام میگزارم که یک آدم مذهبی به مذهبش.فکر میکنم نمیشود
فقط به استعداد تکیه کرد.گفتن یک شعر خوب همانقدر سختست و همانقدر دقت و کار و زحمت میخواهد که یک کشف علمی.به یک چیز دیگر هم معتقدم و آن «شاعر بودن»در تمام لحظههای زندگیست.
شاعر بودن یعنی انسان بودن.بعضیها را میشناسم که رفتار روزانهشان هیچ ربطی به شعرشان ندارد.یعنی فقط وقتی شعر میگویند شاعر هستند.بعد تمام میشود.دو مرتبه میشوند یک آدم حریص شکموی ظالم تنگ فکر بدبخت حسود حقیر.خب،من حرفهای این آدمها را هم قبول ندارم،من به زندگی بیشتر اهمیت میدهم و وقتی این آقایان مشتهایشان را گره میکنند و داد و فریاد راه میاندازند-یعنی در شعرها و«مقاله»هایشان-من نفرتم میگیرد و باورم نمیشود که راست میگویند.میگویم نکند فقط برای یک بشقاب پلو است که دارند داد میزنند.بگذریم.
فکر میکنم کسی که کار هنری میکند باید اول خودش را بسازد و کامل کند،بعد از خودش بیرون بیاید و به خودش مثل یک واحد از هستی و وجود نگاه کند تا بتواند به تمام دریافتها،فکرها و حسهایش یک حالت عمومیت ببخشد...