آزاد : از نیما شروع کنیم،به نظر من صمیمانه ترین و نخستین پرسش برای ما همیشه اینست که با نیما چطور برخورد داشته اید؟
فرخ زاد : من نیما را خیلی دیر شناختم و شاید به معنی دیگر خیلی به موقع.یعنی بعد از همه ی تجربه ها و وسوسه ها و گذراندن یک دوره سرگردانی و در عین حال جستجو.با شعرای بعد از نیما خیلی زودتر آشنا شدم مثلا با شاملو و اخوان و نمیدانم....در چهارده سالگی مهدی حمیدی و در بیست سالگی نادرپور و سایه و مشیری شعرای ایدهآل من بودند.در همین دوره بود که لاهوتی و گلچین گیلانی را هم کشف کردم و این کشف مرا متوجه تفاوتی کرد و متوجه مسائلی تازه که بعدا شاملو در ذهن من به آنها شکل داد و خیلی بعدتر،نیما که عقیده و سلیقهی تقریبا قطعی مرا راجع به شعر «ساخت» و یکجور قطعیتی به آن داد. نیما برای من آغازی بود.
می دانید نیما شاعری بود که من در شعرش برای اولین بار یک فضای فکری دیدم و یکجور کمال انسانی،مثل حافظ. من که خواننده بودم حس کردم که با یک آدم طرف هستم، نه یک مشت احساسات سطحی و حرف های مبتذل روزانه. عاملی که مسائل را حل و تفسیر میکرد،دید و حسی برتر از حالات معمولی و نیازهای کوچک. سادگی او مرا شگفت زده میکرد. بخصوص وقتی که در پشت این سادگی ناگهان با تمام پیچیدگیها و پرسشهای تاریک زندگی برخورد میکردم. مثل ستاره که آدم را متوجه آسمان میکند. در سادگی او سادگی خودم را کشف کردم.. بگذریم..... ولی بیشترین اثری که نیما در من گذاشت در جهت زبان و فرمهای شعریش بود. من نمیتوانم بگویم چطور و در چه زمینهای تحت تاثیر نیما هستم، و یا نیستم. دقت در این مورد کار دیگران است. ولی میتوانم بگویم که مطمئنا از لحاظ فرمهای شعری و زبان از دریافتهای اوست که دارم استفاده میکنم، ولی از جهت دیگر، یعنی داشتن فضای فکری خاص و آنچه که در واقع جان شعر است میتوانم بگویم از او یاد گرفتم که چطور نگاه کنم، یعنی او وسعت یک نگاه را برای من ترسیم کرد. من میخواهم این وسعت را داشته باشم. او حدی به من داد که یک حد انسانی است من میخواهم به این حد برسم. ریشه یک چیز است فقط آنچه که میروید متفاوت است چون آدمها متفاوت هستند. من به علت خصوصیات روحی و اخلاقی خودم- و مثلا خصوصیت زن بودنم- طبیعتا مسائل را به شکل دیگری می بینم من میخواهم نگاه او را داشته باشم،اما در پنجره خودم نشسته باشم. و فکر میکنم تفاوت از همین جا بوجود میآید. من هیچوقت مقلد نبودهام. بهر حال نیما برای من مرحلهای بود از زندگی شعری. اگر شعر من تغییری کرده-تغییر که نه-یعنی چیزی شده که از آنجا تازه میشود شروع کرد، بدون شک از همین مرحله و همین آشنائی است، نیما شاملو بود. شاملو خیلی مهم بود ...
آزاد : من فکر میکنم که شاملو برای نسل ما-نسل شاعران بعد و شعر دوستان-نسلی که ده سال بعد سری بلند کرد و سخنی گفت، حلقهای بود بین نیما و نسل جدید؛ اگر بخواهیم به لحاظ «نقد» جایی برای شاملو پیدا کنیم. در اینکه در این پیوند بودن و رابطه بودن اعتباری هست یا نیست صحبتی نمیکنم.اول شاملو میخواندیم و بعد نیما.شعر شاملو شاید یک نوع عمومیت یا مثلا «نزدیکی» داشت-و البته این نشانه کمال شاملو نسبت به نیما نیست.من تصور میکنم تاثرات شما از شعر نیما غیر مستقیم و بدون توجه باشد.من یکی از تاثرات شما را از نیما در این میدانم که پس از دورهای که شعر ما بطرف یکنوع فصاحت ادیبانه در جهتی و روانی مبتذل در جهت دیگر کشیده شد، شما لغات «خشنی» بکار بردید.لغاتی که نیما هم بکار میبرد (که زبان روزگار او بود) و گاه بسیار موفق میشد. و شعرهای خوب نیما سند ماست، شما هم در شعرهای خوب خودتان،که شاید «مولوی وار» هم باشد، شما متوجه این تأثیر شدهاید؟
فرخ زاد : من، نه. یعنی تا حدودی که مربوط به نیروی سازندگی خودم میشود، نه. من اگر به اینجا -که جائی هم نیست- رسیده ام فکر میکنم که تجربیات شخصی زندگی خودم عامل اصلیش بوده. این را واقعا صمیمانه میگویم هیچوقت نبوده که من آرزو کنم شعری مثل شعر نیما بگویم-پس خودم چی هستم؟ -نه،نیما کامل بود من کمال او را ستایش میکردم انسانی را که در شعر او بود ستایش میکردم من میخواستم آن انسان را در دنیای خودم بسازم. من از آن آدمهائی نیستم که وقتی میبینم سر یک نفر به سنگ میخورد و میشکند دیگر نتیجه بگیرم که نباید بطرف سنگ رفت. من تا سر خودم نشکند معنی سنگ را نمیفهمم. میخواهم بگویم که حتی بعد از خوداندن نیما هم، من شعرهای بد خیلی زیاد گفتهام.من احتیاج داشتم که در خودم رشد کنم و این رشد زمان میخواست و میخواهد.با قرصهای ویتامین نمی شود یک مرتبه قد کشید. قد کشیدن ظاهریست، استخوانها که در خودشان نمیتر کند.بهر حال یک وقتی شعر میگفتم،همین طور غریزی،در من میجوشید.روزی دو سه تا. توی آشپزخانه، پشت چرخ خیاطی. خلاصه همینطور میگفتم، خیلی عاصی بودم. همین طور می گفتم. چون همینطور دیوان بود که پشت سر دیوان میخواندم. و پر میشدم و چون پرمیشدم،و بهر حال استعدادکی هم داشتم،ناچار باید یکجوری پس میدادم. نمیدانم اینها شعر بودند یا نه فقط میدانم که خیلی «من» آن روزها بودند، صمیمانه بودند. و میدانم که خیلی هم آسان بودند. من هنوز ساخته نشده بودم. زبان و شکل خودم را و دنیای فکری خودم را پیدا نکرده بودم. توی محیط کوچک و تنگی بودم که اسمش را میگذاریم زندگی خانوادگی.بعد یکمرتبه از تمام آن حرفها خالی شدم.محیط خودم را عوض کردم،یعنی جبرا و طبیعتا عوض شد. «دیوار» و «عصیان» در واقع دست و پا زدنی مأیوسانه در میان دو مرحله زندگیست.آخرین نفس زدنهای پیش از یکنوع رهائی است.آدم به مرحلهی تفکر میرسد، در جوانی احساسان ریشههای سستی دارند، فقط جذبهشان بیشتر است. اگر بعدا بوسیله فکر رهبری نشوند، و یا نتیجه تفکر نباشند،خشک میشوند و تمام میشوند. من به دنیای اطرافم،به اشیاء اطرافم و آدمهای اطرافم و خطوط اصلی این دنیا نگاه کردم آنرا کشف کردم و وقتی خواستم بگویمش،دیدم کلمه لازم دارم کلمههای تازه که مربوط به همان دنیا میشود.اگر میترسیدم میمردم.اما نترسیدم کلمهها را وارد کردم.به من چه که این کلمه هنوز شاعرانه نشده است.جان که دارد.شاعرانهاش میکنیم.کلمهها که وارد شدند،در نتیجه احتیاج به تغییر و دستکاری در وزنها پیش آمد.اگر این احتیاج طبیعتا پیش نمیآمد تأثیر نیما نمیتوانست کاری بکند.او راهنمای من بود اما من سازندهی خودم بودم.من همیشه به تجربیات خودم متکی بودم.من اول باید کشف میکردم که چطور شد که نیما به آن زبان و فرم رسید.اگر کشف نمیکردم که فایده نداشت، آنوقت یک مقلد بیوجدانی میشدم .باید آن راه را طی میکردم، یعنی زندگی میکردم. وقتی میگویم باید، این «باید» تفسیرکننده و معنیکنندهی یکجور سرسختی غریزی و طبیعی در منست. غیر از نیما خیلیها مرا افسون کردند، مثلا شاملو. او از لحاظ سلیقههای شعری و احساسات من نزدیکترین شاعر است. وقتی که «شعری که زندگیست» را خواندم متوجه شدم که امکانات زبان فارسی خیلی زیاد است. این خاصیت را در زبان فارسی کشف کردم که میشود ساده حرف زد. حتی سادهتر از «شعری که زندگیست» یعنی به همین سادگی که من الان دارم با شما حرف میزنم، اما کشف کافی نیست. خب، کشف کردم، بع د چه؟ حتی تقلید کردن هم تجربه میخواهد. باید در یک سیر طبیعی،در درون خودم و بمقتضای نیازهای حسی و فکری خودم بطرف این زبان میرفتم. و این زبان خود بخود در من ساخته میشد. در دیگران که ساخته شده بود.حالا کمی اینطور شده. اینطور نیست؟ من فکر میکنم که در این زمینه با هدف پیش رفتم، خیلی کاغذ سیاه کردم. حالا دیگر کارم بجائی رسیده که کاغذ کاهی میخرم. ارزانتر است...
آزاد : خوب شد که حرف به«شعر محاوره»یا«شعر گفتگو»ممکن است که شما از کار شاملو متاثر شده باشید ولی خود شاملو هم این تاثیر را گرفته و منتقل کرده بخصوص این نکته که نیما صرف نظر از کار مستقل و موفق خودش-مثلا«ماخ اولا»-در همه زمینههای دیگر هم کوشش کرده و راهی گشوده*منتها،هر شاعری طبیعتا نحوهی بیان خاصی را انتخاب میکند-که اگر نکند،مقلدی بیش نیست. شاملو را میبینیم که جایی از نیما جدا میشود-من فکر میکنم از شعر «قطعنامه»که ما نیفست شاعر هم هست-گرچه گرتهی شعر نیما شدید در شعرش هست...
برگردیم به صحبتمان،بنظر من اولین توجه صمیمی و سالم در شعر محاورهیی-که «امکانی» قوی و غنی در زبان ماست از جانب شماست.در قدیم میخواستند با«مناظره»و گفتم و گفتا راهی پیدا کنند که باز همان عیب و علتهای زبان غیر محاورهیی در آن بود، تا پروین اعتصامی که خیلیها به «مناظره» های او استناد میکنند، ولی قوت حسی و شعری پروین همیشه در این نوع شعر نبود، در شعرهای اعترافی، کودکانه و آرزومندش بود- که گاهی زبان کاملا طبیعی هم داشت.
از لحاظ «تکنیک» میخواهم بگویم که اولین کوشش در شعر گفتگو،شعر زبان روز ما،شعر شما بوده-البته نحوههای بیان دیگر هم از گفتگو هست.این کوشش بجابی رسیده که مسئلهی تازهای را د ر«وزن شعر» امروز طرح کرده. چون خود زبان موسیقی دارد،طبیعتا،منتهی تطبیق این موسیقی با موسیقی شعری* که مثلا در زبان فارسی عبارتست از ترکیب خاصی از هجاهای بلند و کوتاه،کوششی است دقیق.و شما در این زمینه کارهایی کردهاید. میخواهم بپرسم که اولا:شما هیچ سابقهی کلاسیکی در این زمینه دیدهاید؟
فرخ زاد : نه. کلاسیک نه، شاید باشد اما من نمی شناسم
آزاد : موقعی که در این زمینه شروع کردید،توجهی به ادبیات غرب داشتهاید؟
فرخ زاد : نه. من به محتوی آنها توجه داشتهام. طبیعی است.اما وزن نه، فرق میکند.زبان فارسی آهنگ خودش را دارد و این آهنگ است که وزن شعر فارسی را میسازد و اداره میکند.
آزاد : بعد از همهی کوششها و راههای که رفتهاید،به چه امکانهایی رسیدهاید؟
فرخ زاد : میدانید من آدم سادهای هستم،بخصوص وقتی میخواهم حرف بزنم نیاز به این مسئله را بیشتر حس میکنم. من هیچوقت اوزان عروضی را نخواندهام، آنها را در شعرهائی که می خواندم پیدا کردم.بنابراین برای من حکم نبودند، راههائی بودند که دیگران رفته بودند. یکی از خوشبختیهای من اینستکه نه زیاد خودم را در ادبیات کلاسیک سرزمین خودمان غرق کردهام و نه خیلی زیاد مجذوب ادبیات فرنگی شدهام. من دنبال چیزی در درون خودم و در دنیای اطراف خودم هستم-در یک دوره مشخص که از لحاظ زندگی اجتماعی و فکری و آهنگ این زندگی خصوصیات خودش را دارد-راز کار در اینستکه این خصوصیات را درک کنیم و بخواهیم این خصوصیات را وارد شعر کنیم.برای من کلمات خیلی مهم هستند. هر کلمهای روحیهی خاص خودش را دارد.همینطور اشیاء. من به سابقهی شعری کلمات و اشیاء بیتوجهم . به من چه که تا بحال هیچ شاعر فارسی زبانی مثلا کلمه «انفجار» را در شعرش نیاورده است.من از صبح تا شب به هر طرف که نگاه میکنم میبینم چیزی دارد منفجر میشود. من وقتی میخواهم شعر بگویم دیگر به خودم که نمیتوانم خیانت کنم، اگر دید،دید امروزی باشد زبان هم کلمات خودش را پیدا میکند و همآهنگی در این کلمات را.و وقتی زبان ساخته و یکدست و صمیمی شد وزن خودش را با خودش میآورد و به وزنهای متداول تحمیل میکند.
من جمله را به سادهترین شکلی که در مغزم ساخته می شود بروی کاغذ میآورم، و وزن مثل نخی است که از میان این کلمات رد شده بیآنکه دیده شود فقط آنها را حفظ میکند و نمیگذارد بیفتند.اگر کلمه «انفجار» در وزن نمیگنجد و مثلا ایجاد سکته میکند.بسیار خوب،این سکته مثل گرهی است در این نخ.با گرههای دیگر میشود اصل «گره» را هم وارد وزن شعر کرد و از مجموع گرهها یکجور هم شکلی و همآهنگی بوجود آورد.مگر نیما این کار را نکرده؟بنظر من حالا دیگر دوره قربانی کردن «مفاهیم» بخاطر احترام گذاشتن به وزن گذشته است. وزن باید باشد.من به این قضیه معتقدم.در شعر فارسی وزنهائی هست که شدت و ضربههای کمتری دارند و به آهنگ گفتگو نزدیک ترند همانها را می شود گرفت و گسترش داد. وزن باید از نو ساخته شود و چیزی که وزن را میسازد و باید ادادهکنندهی وزن باشد-برعکس گذشته-زبان است. حس زبان، غریزهی کلمات، و آهنگ بیان طبیعی آنها. من نمیتوانم در این مورد قضایا را فرمول وار توضیح بدهم بخاطر اینکه مسئلهی وزن یک مسئلهی ریاضی و منطقی نیست-هرچند که میگویند هست- برای من حسی است، گوشم باید آن را بپذیرد. وقتی از من میپرسید در زمینه زبان و وزن به چه امکان هائی رسیدهام، من فقط میتوانم بگویم به صمیمیت و سادگی. نمی شود این قضیه را با شکلهای هندسی ترسیم کرد. باید واقعیترین و قابل لمسترین کلمات را انتخاب کرد حتی اگر شاعرانه نباشند باید قالب را در این کلمات ریخت نه کلمات را در قالب. زیادیهای وزن را باید چید و دور انداخت،خراب میشود؟ بشود. اگر حس شما و کلمات شما روانی خودشان را داشته باشند، بلافاصله این خرابی «قرار دادی» را جبران میکنند.ا ز همین خرابیهاست که میشود چیزهای تازه ساخت. گوش وقتی استعداد پذیرشش محدود نباشد این آهنگهای تازه را کشف میکند.اینهمه حرف زدم و بالاخره کلید پیدا نشده.اشکال در اینستکه این دو مسئله،یعنی وزن و زبان،از هم جدا نیستند-باهم میآیند و کلیدشان در خودشان است.من میتوانم بعنوان مثال برای شما نمونههائی بیاروم از کارهائی که در این زمینه شده-از شناخته شدهها میگذریم-فعلا شعر«ای وای مادرم»شهریار.ببینید وقتی شاعر غزلسرائی مثل شهریار،با مسئلهای برخورد میکند، که دیگر نمیتواند در برابرش غیر صمیمی باشد-چطور زبان و وزن خود بخود باهم ساخته میشوند و میآیند و نتیجهی کار چیزی میشود که اصلا نمیشود از شهریار انتظار داشت.این شعر نتیجهی یک لحظه توجه صمیمانه و راحت به حقایق زندگی امروزی با شکل خاص امروزیشان است.من میخواهم بگویم که تمام امکانات در نتیجه این توجه خود بخود بوجود میآیند.
آزاد : مسئله اینست که وقتی از تکنیک شعری شما صحبت میکنیم، اگر کسی بیرون از خود «شعر گفتن» باشد شاید مثلا از انتخاب الفاظ،آگاهی او را سؤال کند.به گمان من سؤال پرتی است وجوابش هم پرتتر.این نکته ر ا«الیت» روشن کرده:که شاعر پیشاپیش آزمایشهایش را میکند و با کلمهها میورزد.یک ذائقهی طبیعی و قبلی پیدا میکند و نوعی «گفتن» ملکه ذهنش میشود.شاعر همیشه- تا آنجا که شاعر میشود-مثلا فروغ فرخزاد آدمی،یا هرکس دیگر که میپذیریم دیگر دارد شعر میگوید نه اینکه کوشش میکند،پرت میرود،ناتورالیست بازی و سوررئالیست بازی درمیآورد-باید در گسترش ذهن،کشف الفاظ،و ایجاد ترکیبها و جملهها و تعبیر های ذهنی خاص،این کوششها را کرده باشد.تا اینجا گه بگمان من شاعر نیست. کودکی ست و سیاه مشقی. از اینجا چیزی بطور مجموع طرح خواهد شد.تجرید و تفکیک در نقد، همهی مسایل را روشن نخواهد کرد: شاملو کوشش هایی کرد، حدود سالهای بیست و چهار- بیست و پنچ،دفتر شعری آورد-آهنگهای فراموش شده-که در قیاس با شعر نیما در آن زمان،حتی سالهای خیلی پیش بسیار بچگانه است پس این غریزی بودن را میپذیریم.
من همان نمونه را که شما آوردید، ای وای مادرم «شهریار» را به لحاظ «فرم» درش دقتی میکنم.شهریار در شعرهای به زبان مادری خودش خیلی سادهتر و قادرانهتر میگوید. قطعات «حیدر بابایه سالم» -شعری که در زبان ترکی کم نظیر ترک زبانها حتی زبانی غنیتر از آن داشته باشد،بخاطر آنکه بعد از افسانه،و پس از تجربههای نیماست..ولی شما در همین «ای وای مادرم» فقط سادگی میبینید، «فرم» در این شعر نیست،فرم آگاهانه. پرداختگی در فرم، قوی و محکم بودن خود شعر،ترکیب و کمپوزسیون شعری. ممکن است سادگی حرفها آدم را بگیرد ولی برای آدم اهل، همین ضعفها چشمگیر است**** و این مسئله-کمپوزیسیون-در شعر شما حل شده،یعنی لفظ،کلام،وزن و فکر به جهتی که شاعر خواسته است یا میخواهد هدایت شده: همان آگاهی و نظارت که «الیت» گفته است قبلیست و نه بعدی-مقصود نهاییم اینست که این «انتخاب» همیشه در شعر هست و باید باشد-انتخاب کار هنرمند است،منتهی «موقع» گفتن،غیر ارادی است...
فرخ زاد : در مورد این شعر،من معتقد نیستم که شعر ناموفقی است، البته کامل نیست شاید علتش اعتیاد خیلی شدید به همان قالبهای خیلی حساب شدهی گذشته باشد.اما از غزل،در یک لحظه به اینجا رسیدن،کاریست که، همانطور که گفتم،این کار را فقط صمیمیت میتواند انجام بدهد.اما در مورد شعر خودم،اگر شما فکر میکنید مسئله فرم در شعر من حل شده یا یکجور همآهنگی در اجزاء شعر من بوجود آمده همانطور که گفتید فکر میکنم نتیجه یکجور رسیدن به حد انتخاب کردن است-انتخاب کردن بطور کلی نه در لحظهء آفریدن-باید از کلاس اول شروع کرد تا به کلاس دوازدهم رسید و دیپلم گرفت.من نمیدانم که در کدام کلاس هستم اما میدانم که حالا دیگر همه چیز خود بخود ساخته میشود و این خود به خود ساخته شدن نتیجه رسیدن به«خود»است.حالا سلیقهها، فکرها،حسها،و دریافتها هستند که مخفیانه،اما قاطعانه،مرا هدایت میکنند. شعر هم مثل آدم،اول باید بالغ بشود بعد هر کاری میخواهد بکند،بکند. بعد از این مرحله است که تازه شعر حق دارد گفته شود.اما بهر حال این مرحله را باید گذراند.همه گذراندهایم و یا فکر میکنیم که گذراندهایم.شاید هم که بیخودی بخودمان داریم اعتماد میکنم.بهر حال.باید به کمالی رسید.حتی در زندگی عادی و روزانه...
آزاد : این درست است که آدم کوشش میکند تا به کمالی برسد،به کمالی که رسید،یا بهتر به کمالی که اندیشید،برایش همهء این سؤالها منتفی است.منتهی مسئله کمال اندیشی در کار شعر(که مانع است و ناراضیکننده)بسیار دشوار است و درخور دقت و ارزیابی:آنچه که دیوان«تولدی دیگر»را میسازد که شعر ارزشمندیست؛نسبت به کارهایی که شده،و از یک نقطه نظر دنباله کاری است که نیما کرده و سپاسآمیز است..بسبب همین کمال اندیشی است که از شما توقع آگاهی دارم و میپرسم:خودتان در این نقطه از زمان،و در همین مرحلهء شعری که هستید و با همهء این کوششها که کردهاید و آگاهیهایی که به عیب و هنر کار خودتان دارید،صمیمانه نقدی از کارتان بکنید.دراین دفتر که ارائه شده کجاها رضایت هست و کجاها امکان پیشرفت میبینید؟
فرخ زاد : ها...این سئوال جالبی ست. می دانید .عیب کار من در اینست که هنوز همهی آنچه را که میخواهم بگویم نمیتوانم بگویم. من تنبل هستم، خیلی تنبل هستم،همیشه از جنبههای مثبت وجود خودم فرار میکنم و خودم را میسپارم به دست جنبههای منفی آن-مثل اینکه عوض نقد ادبی دارم نقد اخلاقی میکنم-بگذریم. بهر حال این حالتها نمی توانند در شعر آدم بیتاثیر باشند وقتی به کتاب«تولدی دیگر»نگاه میکنم،متأسف میشوم.حاصل چهار سال زندگی.خیلی کم است.من ترازو دست نگرفتهان و شعرهایم را وزن نمیکنم. اما از خودم انتظار بیشتری داشتم و دارم.شب که میخواهم بخوابم از خودم میپرسم امروز چه کردی؟میخواهم بگویم عیب کار من در اینستکه میتوانست خیلی بهتر باشد و خیلی سریعتر رشد کند اما من احمق به عوض اینکه کمکش کرده باشم جلویش را گرفتهام،با تنبلی و هرز رفتن،با شانه بالا انداختن و نومیدیهای خیلی فیلسوفانهی مسخره، و دلسردی هائی که حاصل تنگ فکری و توقعات احمقانه از زندگی داشتن است.
این نقد نشد.بیائید به جزئیات بپردازیم و در واقع یکجور نقد فنی بکنیم هرچند که کار من نیست.این مسئله را که در کجاها موفق هستم نمیدانم نمیخواهم بدانم،چون باید بگذرم.شعر جریان دارد.نمیتواند در یک قاب زیبا باقی بماند.فکر موفق بودن آدم را فریب میدهد مغرور و راکد میکند.من میخواهم زندگی کنم و چیزهای تازه یاد بگیرم.اما مسئله دوم را،یعنی در کجاها غیر موفق بودن را میدانم.برای شما مثال میآورم از کتاب«تولدی دیگر» یک چند تا شعری هست که نباید چاپشان میکردم.من در مورد کار خودم قاضی ظالمی هستم.فقط بعضی شعرها هستند که نمیدانم چرا بیخودی دوستشان دارم. شاید بعلت علائق خیلی خصوصی.مثلا«شعر سفر»که باید پارهاش میکردم و میریختم دور-یا شروع شعر«آن روزها»و یکی دو تکهی اولش،خیلی ضعیف است.بنظرم جریان طبیعی ندارد و با تکههای بعدیش همآهنگ نیست.
و شعر «آفتاب میشود» به کلی پرت است.فقط موزیک دارد و احساساتی است، درست مثل یک دختر 14 ساله .یا غزل، من وقتی 13 یا 14 ساله بودم خیلی غزل میساختم و هیچوقت چاپ نکردم. وقتی غزل را نگاه میکنم با وجود اینکه از حالت کلی آن خوشم میآید به خودم میگویم:خب،خانم.کمپلکس غزلسرائی آخر تراهم گرفت.بنظرم میآید که روحیهء کتاب یکدست است- لا اقل در ریشه-بعضی وقتها که نتیجهگیری کردهام و یا تفسیر کردهام از خودم خوشم نمیآید مثلا شعر «در آبهای سبز تابستان» چهار خط آخرش زیادیست. از آن کارهائیست که نادرپور میکند و مرا حرص میدهد.مثنویهایم را دوست دارم.جریان طبیعی و پاک خودشان را دارند،اما نمیتوانند راه من باشند. آخرین قسمت شعر «علی کوچیکه »ضعیف است.علتش اینستکه شعر ناتمام ماند و بعد خواستم تمامش کنم.اما دیگر در آن حالت و دنیا نبودم.شعر تقریبا ناقصی است.همینطور شعر «ای مرز پر گهر» که دچار همین سرنوشت شد و در نتیجه از دو قسمت آخرش زیاد راضی نیستم.
وقتی یک نفر که اسم خودش را شاعر گذاشته می خواهد از کار خودش انتقاد کند طبیعتا بهتر از این نمیشود میدانید.من بیشتر به محتوی توجه دارم من سی ساله هستم و سی سالگی برای زن سن کمال است بهر حال یکجور کمال اما محتوی شعر من سی ساله نیست.جوانتر است.این بزرگترین عیب است در کتاب من.باید با آگاهی و شعور زندگی کرد،من مغشوش بودم.تربیت فکری از روی یک اصول صحیح نداشتم.همینطور پراکنده خواندهام و تکهتکه زندگی کردهام و نتیجهاش اینستکه دیر بیدار شدهام-اگر بشود اسم این حرفها را بیداری گذاشت-من همیشه به آخرین شعرم بیشتر از هر شعر دیگرم اعتقاد پیدا میکنم.دورهی این اعتقاد هم خیلی کوتا هست،بعد زده میشوم و بنظرم همه چیز ساده لوحانه میآید. من از کتاب «تولدی دیگر» ماههاست که جدا شدهام.باوجوداین فکر میکنم که از آخرین قسمت شعر «تولدی دیگر» می شود شروع کرد-یکجور شروع فکری-مسئله زبان خودش حل میشود و زبان وزن را میآورد. اصل قضیه فکر است و محتوی است.من حس میکنم که از«پری غمگینی که در اقیانوسی مسکن دارد و دلش را در یک نیلبک چوبین مینوازد و میمیرد و باز به دنیا میآید»میتوانم آغازی بسازم..
آزاد : کوشش میکنم که برای لحن و حال بعض شعرهای شما کلمهای پیدا کنم-اگر آدم بخواهد معرفی و نقدی بکند و واسطهء شاعر و آدمهای دیگر باشد،که کار فجیعی هم هست!-مثلا حدیث نفس و بیان اعترافی Confessional برای بعض شعرهای شما که چنان حال و هوایی دارند.در این زمینه نیما کاملا موفق است. از آنجا که شعر او شعر طبیعت -شعر نابخود- است و شعر «من»
فرخ زاد : حتما
آزاد : پس دو قطب «سادگی» ،و «بداوت» و «بداهت» هست یکی سادگی خیلی خام و یکی سادگی آموخته و تجربه شده،بعد از آنهمه پشت سر گذاشتنها..
فرخ زاد : ها....من به این دومی معتقدم.
آزاد : این سادگی-بداهت-در کار شما هست..بگذریم از «مثنوی»ها.اسمشان...
فرخ زاد : عاشقانه و مرداب.
آزاد : شما که "مثنوی" انتخاب کردهاید،فرم خاص مثنوی «راحت»ترین طرز«گفتن»اینطور قضایاست.
فرخ زاد : نه،شاید همآهنگترین قالب باشد.راحت که نیست.مناسبترین قالب است برای گفتن بعضی موضوعها.
راجع به مثنویها بد نیست توضیحی بدهم.میدانید من در مثنوی «عاشقانه»میخواستم یک حدی از عشق را بیان کنم که امروز دیگر وجود ندارد.به یکجور تعالی رسیدن در دوست داشتن.و من رسیده بودم.و این حالت «امروزی» نبود.امروز مردم عشق را با تیک تاک ساعتهایشان اندازه میگیرند.توی دفترها ثبت میکنند تا باصطلاح قابل احترام باشد.برایش قانون مینویسند.برایش قیمت میگذارند با وفاداری و خیانت حدودش را میسازند.اما آن حسی که در من بود با این حرفها فرق داشت آن حس را ساخت و مرا کامل خواهد کرد میدانم بهر حال آن حس در چارچوب خصوصیات این زمان،حس مهجوری بود و هست.گاهی اوقات آدم ناچار میشود که برای بیان بعضی از حسهای مهجورش،به زمانهای مهجورتری پناه ببرد.وزن مثنوی برای من چیزیست همیشه جدا و همیشه جاری.شاید این صفت را حرفهای مولوی به این وزن بخشیده-حتما همینطور است-خود وزن که مطرح نیست.صفت وزن بود که با کیفیت حس من همآهنگی داشت و در نتیجه حس من به این صورت بیان شد.بخدا این وزن صفت خوبی دارد.خوبی مهجور میماند اما کهنه نمیشود و نمیمیرد.مثنوی«مرداب»را دیگر تفسیر نمیکنم
علتش یکجور اقتضای حسی صد در صد نبود.خودش بوجود آمد شاید نمیتوانست طور دیگری بوجود بیاید.این شعر شکل خودش را دارد.یکنواختی مرداب را دارد.رکود مرداب را دارد.حرف کهنه و درد خستهایست عصبی نیست و به سر و صدای اتوبوسها و کارخانهها مربوط نمیشود نمیدانم....فقط میدانم که مرداب است.